به نام خدا 

سلام به همه ی دوستان همیشه همراه.       

خوشحال می شوم در خانه ی جدیدم میزبان شما باشم.

..خانه شب بارانی عوض شد.. 

 

 

 

http://shab-e-barani.mihanblog.com/

یا محمد (ص) ادرکنا..

به نام خدا

.

محمد بهترین مخلوق هستی/ محمد بهتر از هر بود و هستی

محمد ای نگین آفرینش/ محمدجان، ثمین آفرینش

محمد ای دلیل ما و افلاک/ محمد ذات پاکی از تو شد پاک

تجلای خدای جل اعلا/ زمینی لیک از دنیای بالا

پدر ای شافع امت، محمد/ پدر سرچشمه ی رحمت محمد

دم تو همدم روح الامین است/ دعایت منجی اهل زمین است 

زمین تا شد قدمگاه قدم هات/هوا عطری شد از عطر نفس هات 

جهان تا بر سرش دست تو را دید/ از این دردانه بر افلاک بالید

محمد نور چشم مهر و مهتاب/ محمد، حُسن از حُسنت شده آب

بشر را اسوه و الگو و راهی/ شب تاریک دل ها را تو ماهی

مسیر امن و آرام سعادت/ محمد، حبل معروف هدایت

همه گمگشته ها پیداست در تو/ شب و روز خدا معناست در تو

تو دریایی محمد، جهد کافیست/ تمام اینهمه یک قطره ام نیست

مگر دریای پاکی چون محمد/ به کام این سگان آلوده گردد؟!

مگر با عوعوی سگ های اینسان/ جهان با این بزرگی شد سگستان؟!

طمع بردن چنین بر استخوان ها/ عجب سگ می کند بعضی زمان ها

محمد امتت از دست اینان/ غم دیرینه دارد قلب نالان

محمد جان فدای حلم زیبات/ فدای لطف پنهانی و پیدات

به جان مهدی زهرا (عج) دعا کن/ برای غیبت کبری دعا کن

خودت گفتی دوای درد ما اوست/ محمد قاتل این اشقیا اوست

پ ن: از سروده های همسرم، یونس

ارزش انسان

دشت ها آلوده ست

    در لجنزار گل لاله نخواهد رویید

        در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟

 

فکر نان باید کرد

    و هوایی که در آن

          نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است

    گل خوبی زیباست

        ای دریغا که همه مزرعه دل ها را

                علف هرزه کین پوشانده ست

 

هیچ کس فکر نکرد

    که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

 

و همه مردم شهر

        بانگ برداشته اند

            که چرا سیمان نیست

                        و کسی فکر نکرد

                            که چرا ایمان نیست !

    و زمانی شده است    

        که به غیر از انسان

            هیچ چیز ارزان نیست .  

 

حمید مصدق 

دنبالک: شعر نو، شعر سبز

قارچ هم شد غذا؟!

به نام خدا  

       زن خسته بود. پاهایش نای قدم زدن نداشت. دلخوش بود به خریدی که کرده بود تا با آن برای کودکانش غذایی آماده کند. در بازار این سو و آن سو بدنبال حراجی می گشت.

صدای دختری بی قید او را به خود آورد:

- بوی قارچ میاد..

و دوست بی قید تر از او گفت:

- اه، قارچ هم شد غذا؟!

زن نگاهی خسته و ناامید پشت سرش کرد و نیم نگاهی یواشکی به قارچ هایی که در دستش بود...

داشتم فکر می کردم اگر قارچ هم روزی مثل مرغ شود داد کدامیک زودتر بالا می رود، زن یا دختر؟!! 

دنبالک: خواص قارچ

راه ناتمام

به نام خدا 

  

 پشت میدان مین زمین گیر شدیم. چند نفر رفتند معبر را باز کنند. یه نوجوان بسیجی چند قدم که رفت برگشت. فکر کردم ترسیده؛ پوتیناشو داد به یکی از بچه ها گفت تازه از تدارکات گرفتم، بیت الماله، حیفه، پابرهنه رفت. گفتند از او چیزی نمانده است جز راه ناتمام... 

 

پ ن:

همزاد کویرم تب باران دارم

                    در سینه دلی شکسته پنهان دارم!

در دفتر خاطرات من بنویسید:

                    من هرچه که دارم از شهیدان دارم

از عاشقانه های شب

به نام خدا 

باز شب شد، ماه من چون ماهِ شب پر ناز شو

قصه شو، افسانه شو، باز از خدا آغاز شو 

در شب دیوانه ام دیوانه را مستانه کن

چونکه دنیا شب شده، یا شب شو یا شب ساز شو 

ای شب چشمت نگاه و چشم شب هایت نگاه

در میان این همه شب، یک شبِ پر راز شو  

باز شب شد ماهِ من بر خواب رویایم بتاب

عشق را بیچاره کن، مهتاب را دمساز شو  

نوگل تنهای من در روزهای انتظار

در میان بستر بی جان این شب باز شو  

آسمان امشب اینجا تا ابد تقدیر ماست

پر بزن، پروانه شو، پر باز کن، پرواز شو 

نازنین نازِ من، نازک دلِ نازک ادا  

باز هم بهر دل دیوانه ات طناز شو 

 

پ ن: از سروده های همسرم

فزت و رب الکعبه

  

   گرچه سخندان به سخن غالب است 

گوش بده بر سخنم جالب است 

اذن دخول تو به باغ بهشت 

حب علی بن ابی طالب (ع) است.

بخاطر ندا

به نام خدا

امشب چیزی شنیدم که کلا روانم را آشفته کرد. کتک زدن زن، در یک خانواده ی مسلمان، در قرن 21!  

مگر ما پیروان محمد (ص) نیستیم که فرموده است: بهترین شما بهترین شما با خانواده است و من بهترین شما با خانواده هستم. جز کریمان زنان را تکریم نکنند و جز انسان‏های پست زنان را تحقیر ننمایند. و نیز هر کس همسری گزید، وی را تکریم کند. 

پس چرا...

خواب، بیدار

به نام خدا  

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،

بیدارم؛

گاهگاهی نیز،

وقتی چشم بر هم می گذارم،

خواب های روشنی دارم،

عین هشیاری !

آنچنان روشن که من در خواب،

دم به دم با خویش می گویم که :

بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !

***

اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،

پیش چشم این همه بیدار،

آیا خواب می بینم ؟

این منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از امید ؟

روی راهی تار و پودش نور،

از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟

***

ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !

خواب یا بیدار،

جاودانی باد این رؤیای رنگینم !    

پ ن : خدایا: خیــــــــــــــــــــــــلی ازت ممنونم.  

دنبالک: " گزیده اشعار مرحوم فریدون مشیری "

دلم برای نگاهت بهانه می گیرد

به نام خدا  

اللهم عجل لولیک الفرج

  

 دلم برای نگاهت بهانه می گیرد
ز دست سرد سفاهت بهانه می گیرد 

نیامدی و غرور ستاره زخمی شد
ستاره بی رخ ماهت بهانه می گیرد 
 

تو نیستی که ببینی زمین چه افسردست
زمان غریب مانده، برایت بهانه می گیرد  

جدار کعبه بدون تو خسته شد خسته
فلک برای ندایت بهانه می گیرد 
 

ببین که مروه هزار سال مانده بی رونق
صفا برای سلامت بهانه می گیرد  

غروب جمعه مسیر میان شمس و قمر(1)
برای راز و نیازت بهانه می گیرد  

تمام شد غزل اما تمام شب هایم
تمام خاطره هایت بهانه می گیرد.   

 

(1): بین الحرمین 

پ ن:هر چند که قلم  ناتوان و ذوق بی مایه ی ما توان سرودن برای آن یگانه ی عالم آفرینش رو نداره، اما ای کاش حتی اگه شده به اندازه ی خوندن یه غزل مهمون نگاهش باشیم. 

و  

یونس جان همسر عزیزم، ازت ممنونم که برای سرودن این شعر خیلی خیلی بهم کمک کردی.

و تو (عزیزترین من) رفتی

 به نام خدا  

 

به که پیغام دهم ؟
به شباهنگ که شب مانده به راه
یا به انبوه کلاغان سیاه 


به که پیغام دهم ؟
به پرستو که سفر میکند از سردی فصل
یا به مرغان نکوچیده به مرداب نگاه
 

به که پیغام دهم؟
دست من دست تو را می طلبد
چشم من روی تو را می جوید
لب من نام تو را می خواند
- بی تو از خویش گریزانم من -
دل من باز تو را میخواهد
به که پیغام دهم ؟   

 

پ ن۱ :حالا که میروی
اهسته برو
هر قدمت دورتر...نفسم تنگ تر
بگذار چشمم اهسته اهسته
ندیدنت را بیاموزد... 

پ ن۲ : حالم را می پرسند. 

می گویم رو به راهم 

اما نمی دانند رو به راهی هستم که تو رفته ای. 

 پ ن۳ :می گویند دلتنگت نباشم، خدای من انگار به آب می گویند خیس نباش.. 

 پ ن4:همسر عزیزم در ثانیه ثانیه ی لحظه هایت اگر حضورم نیست، دلم و دعایم همیشه و همه جا با توست.

پاسخ به شاهین نجفی

به نام خدا 

 

در پی اهانت شاهین نجفی ملعون به ساحت مقدس امام علی النقی (علیه السلام) قسمتی از متن گهربار صحیفه ی سجادیه در ادامه آمده است:

خداوندا

ظالمی که با مکر خویش چه بسیار بر من ظلم نمود و حسودی که به خاطر من چه بسیار غصه دار شد و غضبش همچون استخوانی در گلویش ماند و با زبانش مرا اذیت کرد و عیوب خودش را به من نسبت داد و باعث خشمش شدم و آبرویم را هدف تیرهای خود قرار داد و به وسیله ی مکر و نیرنگش بر من خشم گرفت و با فریب دادن قصد آزار مرا داشت...

اما من تو را خواندم و از تو یاری خواستم چرا که تو به سرعت جوابم را می دهی و می دانستم که هر که در سایه ی رحمت تو قرار گیرد، شکست نمی خورد.پس تو به وسیله ی قدرتت مر از دشمن محافظت کردی. گمان های خوب را چقدر زیاد برایم محقق نمودی و کمبودها را جبران کردی و افتاده ای را بلند نمودی و زندگی درمانده ای را تغییر دادی.

(دعای چهل و نهم صحیفه ی سجادیه)

پ. ن: خدایا شکر که دشمنان ما را از احمق ها قرار دادی. 

 

دنبالک: ناگفته های تکان دهنده ای از شاهین نجفی

من ملکه ی الیزابت هستم

به نام خدا

مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید:
«چرا در اسلام زنان مسلمان اجازه ندارند با مردان مصافحه کنند؟»

شیخ گفت: « آیا تو میتوانی دستهای ملکه الیزابت را بگیری؟»
مرد انگلیسی گفت:« البته که نه، فقط افراد خاصی هستند که میتواند با ملکه مصافحه کنند.»

شیخ جواب داد: «در اسلام بانوان ما ملکه هستند و ملکه هارا با مردان غریب مصافحه ای نیست.


خواهران من قدر خود بدانید در اسلام شما چنین هستید...

ای منتقم سیلی مادر بشتاب

یک روز زمین به خود تو را می بیند

آن روز به جان مادرت نزدیک است

آن روز جهان فقط همین یک کوچست

عمریست که این کوچه شب و تاریک است

 

آن کوچه همین جاست ببین آقا جان

یک کوچه به اندازه ی دوران تاریک

یک روز به وسعت دل تنگ پدر

امروز به دلتنگی دنیا باریک

 

یک روز علی میان این کوچه نشست

دلخون شده از امت و دستش بسته

یک روز ولی تو می رسی آقا جان

در کوچه ای از جفای دوران خسته

 

وقتی که تو می رسی ولی مهدی جان

ما با دل و جان کنار تو می مانیم

عمریست که در نبودتان با "آقا"

ما مثل کمیل و میثم و سلمانیم

 

یک روز تو می رسی که مرهم باشی

زخم دل نور چشم پیغمبر را

از آن دو نفر برایمان می گیری

چون رعد تقاص سیلی مادر را

 

هر چند دلت ز غصه خون است اما

این سینه ی پر غصه ی ما را دریاب

آن کوچه دگر کوچه ی وهابی هاست

ای منتقم سیلی مادر بشتاب 

 

پ ن: همسر عزیزم از اینکه اجازه دادی از شعرت توی وبم استفاده کنم خیلی ازت ممنونم.

ما یوسف خود نمی فروشیم

به نام خدا 

گفت: فقیرم

گفتند: نیستی

گفت: فقیرم! باور کنید.

گفتند: نه! نیستی

گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.

و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دست هایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد. ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند.

گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.

گفتند: صد دینار به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم).

گفت: نه! به خدا قسم نه.

گفتند: « هزار دینار»؟

گفت: نه! به خدا قسم نه.

گفتند: دهها هزار؟

گفت: نه! باز هم دوستتان خواهم داشت.

گفتند: چطور می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟ 

«چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی تو هست؟»  

برگرفته از کتاب خدا خانه دارد.

لاف عشق و گله از یار

 

ازشنبه درون خود تلنبار شدیم 

تا آخر پنج شنبه تکرار شدیم 

خیر سرمان منتظر  دیداریم 

جمعه شد و لنگ ظهر بیدار شدیم

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست

سجاده زردوز که محرابِ دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!

از شدت اخلاص من عالَم شده حیران

تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست !

از کمیتِ کار که هر روز سه وعده

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است

هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست!

این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟

چندی ست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من، تا غم وام است و تورم

محراب به یاد خم ابروی شما نیست

بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد

تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند

گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست!

از بس ‌که پی نیم ‌وجب نان حلالیم

در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست

به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

...

به نام خدا    

 

خداوندا ...
به من چشمی عطا کن که ببینم
گوشی عطا کن که بشنوم
دلی که تو را در یابم
پایی که برای تو قدم بردارم
دستی که فقط و فقط برای تو ببخشم...  

 لبتون پر خنده، دلتون بی کینه، طاعتتون بی ریا، عیدتون مبارک.

کوتاه اما خواندنی

به نام خدا


    پیرمردی بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!

از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

سنگ و ماه

به نام خدا 

   

 

اگر ماه بودم به هر جا که بودم

سراغ تو را از خدا  می گرفتم

وگر سنگ بودم،به هر جا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم 

*** 

اگر ماه بودی-به صد ناز-شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

و گر سنگ بودی به هر جا که بودم

مرا می شکستی،مرا می شکستی