قارچ هم شد غذا؟!

به نام خدا  

       زن خسته بود. پاهایش نای قدم زدن نداشت. دلخوش بود به خریدی که کرده بود تا با آن برای کودکانش غذایی آماده کند. در بازار این سو و آن سو بدنبال حراجی می گشت.

صدای دختری بی قید او را به خود آورد:

- بوی قارچ میاد..

و دوست بی قید تر از او گفت:

- اه، قارچ هم شد غذا؟!

زن نگاهی خسته و ناامید پشت سرش کرد و نیم نگاهی یواشکی به قارچ هایی که در دستش بود...

داشتم فکر می کردم اگر قارچ هم روزی مثل مرغ شود داد کدامیک زودتر بالا می رود، زن یا دختر؟!! 

دنبالک: خواص قارچ

داستانک

به نام خدا

       روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » 

      دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی، ما به ازائی ندارد.»  

پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم»  

 

     سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.  

     دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. 

     آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود...آهسته آنرا خواند:  

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»