ما یوسف خود نمی فروشیم

به نام خدا 

گفت: فقیرم

گفتند: نیستی

گفت: فقیرم! باور کنید.

گفتند: نه! نیستی

گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.

و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دست هایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد. ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند.

گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.

گفتند: صد دینار به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم).

گفت: نه! به خدا قسم نه.

گفتند: « هزار دینار»؟

گفت: نه! به خدا قسم نه.

گفتند: دهها هزار؟

گفت: نه! باز هم دوستتان خواهم داشت.

گفتند: چطور می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟ 

«چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی تو هست؟»  

برگرفته از کتاب خدا خانه دارد.

لاف عشق و گله از یار

 

ازشنبه درون خود تلنبار شدیم 

تا آخر پنج شنبه تکرار شدیم 

خیر سرمان منتظر  دیداریم 

جمعه شد و لنگ ظهر بیدار شدیم

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست

سجاده زردوز که محرابِ دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!

از شدت اخلاص من عالَم شده حیران

تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست !

از کمیتِ کار که هر روز سه وعده

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است

هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست!

این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟

چندی ست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من، تا غم وام است و تورم

محراب به یاد خم ابروی شما نیست

بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد

تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند

گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست!

از بس ‌که پی نیم ‌وجب نان حلالیم

در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست

به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست